سام نازنین ماسام نازنین ما، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه سن داره

کودکانه

چکاپ ماه ۶

مطب دکتر مثل همیشه شلوغ بود..منم البته دیر رسیدم حدود ۸.۳۰ رسیدم به مطب.طبق معمول هم خانم موحدی منشی دکتر بدون اسم برگه رو بدستم داد..اول جا نبود کنار خودش نشستم...خخخخ منو به اسم کوچیک صدا می کنه همیشه ولی امروز یک جور بامزه ای فامیلی رو صدا می کرد بدون هیچ رسمیتی...... یادتونه تو مدرسه چجوری دوستامون رو صدا می کردیم..مثلا نظری!!!!کتابتو بده.......حبیب یه دقیقه بیا....  اونم امروز اینطوری صدا می کرد منو...بعد که جاخالی شد رفتم پیش بقیه نشستم و کلی گپزدم با خانمها.....خوب بود چسبید کلی.... دکتر ایندفعه خیلی دقیقتر معاینه ام کرد.....تا خوابیدم بهش گفتم خانم دکتر به یه عالمه حرف های خوب نیاز دارم.... خیلی الان حرف های مثبت نیاز دارم........
27 آبان 1393

بدون شرح

حالم خوب نیست.. یک هفته هست که حالت تهوع دارم..هیچ چیز توی دلم نمی مونه... هیچ چیز نمی تونم بخورم.. آب هم بزور می خورم...تا دیروز شکم روش داشتم... قلبم مثل قلب گنجشگ می زنه..نفسم مرتب بند میاد.... کمرم که درد جدیدی نیست... سینه هام درد می کنه... احساس می کنم یکی قلبم رو تو دستش گرفته و داره محکم فشار میده... سرم هم جواب نمیده و بر می گردونم..هیچ کس نفهمید چمه دکتر ها انداختند تقصیر سام... خیلی بدم از همه بدتر هم حال روحیمه...قط دلم می خواد هیچ کس نباشه... حوصله هیچ کسو ندارم... یعنی یکی طرفم میاد جیغم میره هوا.. با همه دعوا دارم دلم می خواد بزنم یکی رو..خیلی حالم بده...کمرم هم درد می کنه با این تهوع ها بدتر هم شده...مامانم هم داره میره...حال...
25 آبان 1393

اولین ملاقات

هنوز گاهی جلوی آیینه میرم و به معجزه قشنگ خدا با دقت نگاه میکنم. دستم رو روی شکمم می کشم تا با چند تا ضربه کوچیک حضورش رو بهم یاد آوری کنه....هنوز گاهی با ناباوری بهش نگاه می کنم و همزمان برای لحظه لحظه این روز ها خدا رو هزاران مرتبه شکر می کنم....  عشق من تا آخر این هفته شش ماهه که با منی..پاره ای از وجودمی..شش ماه...اول راه که بودم با خودم می گفتم چقدر طولانی خواهد گذشت مادر های ۶ ۷ ماهه رو که میدیدم با خودم می گفتم  خوشبحالشون دیگه چیزی نمونده اون دست های کوچولو رو تو دست بگیرند....الان ولی خودم که رسیدم به ماه هفت احساس می کنم هنوز خییییییلی مونده .....۱۳ هفته دیگه به امید خدا می بینمت....و باور کن چنان بی تابم و مشتاق برای بوی...
17 آبان 1393

مامان قندی

چند ماه پیش نیلوفر هم چنین پستی گذاشته بود. اون زمان با وجود اینکه پست نگران کننده ای بود ولی من خیلی از لفظ مامان قندی خوشم اومده بود منم مامان قندی شدم. یک هفته ای میشه که انسولین میزنم هر روز... بنظرم بهم نمیسازه.. همسری میگه احتمالا دوز دارو زیاده.. وقتی میزنم خیلی سرگیجه میگیرم.. فشارم هم خیلی می افته و مرتب دلم چیز های شیرین می خواد... یکم هم مزاجم رو بهم ریخته که نمی دونم بخاطر انسولین هست یا چیز دیگه... بیشتر پیش عصبی و کم طاقتم و تپش قلب های بدی می گیرم.. همه اینها رو به دکترم گفتم ولی معتقده دو هفته بزنم و باز دوباره یک آزمایش بدم و بر اساس اون دوز دارو رو کم یا زیاد کنه... بین خودمون باشه آمپول زدن هم بلد نیستم و حسابی خودم رو ک...
6 آبان 1393
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به کودکانه می باشد